اینم از همون کیکاسفارشیه.
چند دفعه دیگه هم خواستگارا اومدن ورفتن،اسم داماد جمال بود یه جوان خوب وبرازنده از یه خانواده محترم فقط یکمی اخمو وجدی بود،بالاخره بله برون انجام شد وچون داماد اداره جاتی🤔بود وباید دوسال میرفتن یه شهرستان دیگه ،پدربزرگم شروع کرد گریه وزاری وگفت این تنها بچه منه که مونده وتو رو خدا ازم جداش نکنید ویه کاری کنید بیابید پیش ما همینجا ،جمال گفت نه نمیشه ومن دو سال ماموریتمو باید طی کنم ،پدربزرگم حتی اصرار کرد که کارشو ول کنه وبیاد پیش خودش تجارت خونه ولی نپذیرفت وخانوادشم راضی نبودن که بشه داماد سرخونه،درنهایت قرار شد یکسالی بره وبعدش کاری کنه بیاد نزدیک تهران.حلقه نشون آوردن وعمه جیرانو نامزد کردن وقرارشد عقد وعروسی سال دیگه باشه .داماد رفت وماهی یکبارمیومد واز اول تا آخر مجلس فقط با بابابزرگ حرف میزد .منم اون سال کلاس سوم دبستان بودم،کم کم هوا که سرد شد ورفت وامد سخت شدجمال دیر به دیر میومد وفقط نامه میفرستاد.پدربزرگم کارای حجره رو سپرده بود به یه حسابدار معتمد که پسر یکی از دوستای قدیمیش بود ویه زمانی دوست صمیمی پدرم بود،کارش شده بود قران خوندن وگریه کردن برای عزه.عمه خانمم که پادردش عود کرده بود وچشماشم آب آورده بود وبه زور میدید اونم به قول خودش یه سایه وهاله از ادما میدید.کارگرا رو همه رد کرده بودن بجز یه پیرزن که هم آشپزی میکرد وهم گاهی یه دستی به اتاقا میکشید بقیه روزم قلیون دود میکرد،باغچه ها اغلب خشک شده بودنو از لای درز سنگفرشای کف حیاط علف هرز دراومده بود دیگه خونه نه اون رونق وداشت ونه برو بیایی داشتیم سوت وکور بود در بیشتر اتاقا رو بسته بودنو رو وسایل ملافه کشیده بودن.گاهی پسر همسایه رومیدیدم که دنبال کبوتراش میومدلب پشت بوم ما.جوان خوشتیپی بود ،همیشه چاک یقش تارو سینش باز بود وآستین پیراهن سفیدشو تا ارنجش بالا میزد،مثل هنرپیشه فیلمای خارجی بود.یه روز عمه گفت بیا بریم سینما پوسیدیم تو خونه بابا که فقط گریه میکنه وتوبه وعمه هم که مدام داره ورد میخونه وچهار طرف خودش فوت میکنه.گفتم چطور بریم ،گفت تو فردا که از مدرسه اومدی بگو حالت خوب نیست وگلوت خیلی خیلی درد میکنه،منم اجازه میگیرم ببرمت دکتر چون این دور وبر هم دکتر نیست میگم میبرمت فلان دکتر که هم دوره هم شلوغ بنابراین طولم بکشه شک نمیکنن .همین کارو کردیمو چون کسی نبود که منو ببره دکتر عمه خانم اجازه داد که دوتایی بریم.عمه هم یه پیراهن شیک وپیک پوشید وموهاشو که از صبح پیچیده بود درست کرد ومنم حاضر شدمو رفتیم بیرون، سرکوچه سوار تاکسی شدیمو رسیدیم سینما،دم گیشه پسر همسایه رو دیدیم...
#داستان_قدیمیرفتیم جلو پسر همسایمون که اسمش خلیل بود. اومد جلو وخیلی گرم با جیران احوالپرسی کرد،تعجب کردم اینا از کجا انقدر همو خوب میشناسن.
بعدم باهم رفتیم تو سینما، خلیل برامون بلیط خریده بود ،رفتیمو جیران وخلیل حسابی با هم گرم گرفته بودن، شکوفه خریدن به من یه قیف کاغذی پرشکوفه ویکی هم تخمه دادن اون دوتا هم یه قیف دستشون بود وباهم میخوردن،من میدونستم اگر دختری نشون کرده است یعنی شوهر داره ونباید با مرد یا پسر دیگه ای گرم بگیره ولی میترسیدم چیزی بگمو خوراکیامو از دست بدم.بنابراین ساکت موندم.
وقتی فیلم تموم شد که البته من اصلا نفهمیدم چی بود چون همه حواسم به خوردن وتخمه شکستن بود.از سینما اومدیم بیرون یه لحظه به جیران گفتم اینی که با خلیل راه میریم یه وقت بد نباشه،جیران گفت نه بابا چه بدی کی به کیه شهر به این بزرگی وبی در وپیکری کی حواسش به ماست.گفتم اگه بابا بزرگ وعمه بفهمن چی،گفت هیچ کس نمیفهمه بخصوص اگر تو زبون به دهن بگیری.بعدم درگوش خلیل یه چیزی گفت اونم گفت باشه،رفتیم وبرامون بستنی خرید منم عاشق بستنی بودم خوردمو، جیران بهم گفت خوب یگانه پس به کسی چیزی نمیگی،منم شونه هامو بالا انداختم وگفتم اصلا به من چه.
برگشتیم خونه ،عمه صدامون کرد وگفت چقدر دیر اومدین،جیران گفت شلوغ بود دیگه،عمه خانم گفت دکتر چی گفت ؟دوا داد؟جیران گفت نه گفت آب نمک قرقره کنه خوب میشه اگر نشد چند روز دیگه بیارینش.عمه خانم گفت باشه من دیگه میخوام بخوابم خودت حواست بهش باشه.
عمه خانم وبابا بزرگ مثله مرغ خیلی زود میخوابیدن.
چند روزی گذشت ودوباره عمه بهم گفت همون فیلمو بازی کن ولی من زیر بار نرفتم گفتم خدا بدش میاد دروغ بگم ولی با وعده بستنی وتخمه و...دوباره گولم زد وهمون حرفا رو زدم و دوباره رفتیم سینما بازم همون فیلم بود ومنم بازم نفهمیدم چون داشتم با لذت تخمه میشکستم.
رفتن بیرون برام یه تفریح شده بود،دیگه دروغم نمیگفتم .جیران هر سری خودش یه کاری میتراشید ومیرفتیم بیرون واون دوتا دل وقلوه میدادن ومی گرفتن ومنم شکممو از انواع خوراکیا پر میکردم ولی ته دلم نگران بودم نامزد جیران بفهمه وبدش بیاد ولی جیران میگفت نه بابا مگه ما چکار میکنیم حرف میزنیمو راه میریم وسینما میریم.کاربدی نمیکنیم که ،اگه همو ببوسیم بده.منم قبول میکردم،راستم میگفت فقط حرف میزدن .
چند ماهی می گذشت وکم کم نزدیک بهار میشدیم هر چند تو خونه ماخبری از بهار نبود بیشتر خونه شبیه خونه های متروکه بود ،بی روح وشادی وجنب وجوش.
اغلب میدیدم عمه جیران میره رو پشت بوم...
#داستان_قدیمی
...